کد مطلب:316789 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:176

دزدان فرار را برقرار ترجیح می دهند
در كتاب معجزات و كرامات ائمه ی اطهار علیهم السلام تألیف، مرحوم میرزا هادی خراسانی حائری، صفحه ی 132، آمده است كه:

مؤمن متدین آمیرزا حسن یزدی از مرحوم پدر خود كه او را بسیار در روزهای جمعه در تعزیه سیدالشهداء علیه السلام در منزل و جاهای دیگر ملاقات می كردیم، نقل نمود:

در سالی كه از یزد با اموال بسیار به كربلا مشرف می شدیم، با شتر در یك قافله ی طولانی در نیمه شب نزدیك كوهی با دزدان و قطاع الطریق روبرو شدیم، من سكه های زیادی از طلا با خود داشتم فوراً آنها را در قنداقه ی كودك «كه همین میرزا حسن باشد» گذاردم و او را به مادرش دادم.

در این اثنا دزدها ریختند و مشغول غارتگری شدند، فریاد زوار گوش فلك دوار را كر و چشم مور و مار را گریان نمود، صداها بلند شد: یا اباالفضل العباس!، ای قمر بنی هاشم! به فریاد ما برس.

ناگاه در آن شب تاریك مهر جهان تاب جمال آن ماه عترت اطیاب با روی برقع كشیده بیرون و سوار بر اسب از دامنه ی كوه سرازیر گردید، نور صورت انورش از زیر برقع درخشان و جلگه و دشت را همچون وادی طور ایمن منور ساخت، شمشیر آتش بار چون ذوالفقار حیدر كرار در دست، صحیه ای مانند رعد غران بر دزدان زد و فرمود:

دست بردارید و دور شوید و گرنه همه ی شما را هلاك خواهم كرد،



[ صفحه 98]



تمام اهل قافله و همه ی دزدها مشاهده ی تابش نور رخسار آن ماه آسمان جلال، امیر ابرار نمودند و صدای دلربای آن سرور را شنیدند، فوراً دزدها سر به جای پا رو به فرار و دست از زوار كشیدند، و آن حضرت در همان محل كه ایستاده بودند غیب شدند.

زوار برای تجلیل این معجزه ی فاخر آن شب تا صبح در همان محل ماندند و گریه و زاری و توسل به قمر بنی هاشم جستند و دعا و زیارت و تعزیه خواندند، تمام اثاثیه ی خود را به جا دیدند و مقداری از آنها از دزدها به كناری برده بودند به همان حال در جای گذاشته و فرار كرده بودند.

از جمله بركات ظهور آن حضرت در آن شب آن بود كه در میانه ی قافله سیدی بود كه سالها گنگ شده بود، چون آن گیر و دار، و جلوه ی نور پروردگار و قد و قامت فرزند حیدر نامدار را دیدار كرد، قفل خموشی از زبانش برداشته، به لسان گویا و فصیح مشغول به سلام و صلوات گردید و بهتر از همه خرسندی می نمود.



آن روز كه شط در تب و تاب آمده بود

وز سوز عطش در التهاب آمده بود



دیدند كه بحر كرم، مشك بدوش

تا بر لب شط رساند آب، آمده بود



ای كعبه به داغ ماتمت نیلی پوش

وز تشنگیت، فرات در جوش و خروش



جز تو كه فرات رشحه ایی از یم توست

دریا نشنیدم كه كشد مشك بدوش



شعر از محمدعلی مجاهدی «پروانه»



[ صفحه 99]